^^^^^*^^^^^ روزای قشنگی دارم دختر 7 ساله ی خوشگلی که این روزا به شیرین ترین حالت داره به زندگیم رنگ میده تازگی از فروشگاه براش یه قسمت از کارتن میکی ماس به نام عروس دریایی رو گرفتم یه فسمت بامزه و پر از اهنگ های شاد در مورد یک عروس دریایی بامزه که دختر خیلی دوسش داره دوسش نداره بلکه میتونم بگم عاشقشه تا حالا ندیده بودم اینقدر عاشق چیزی باشه اسم عروس دریایی توی کارتن اریل بود از سمت دیگه ای خانومم دختر دومم رو تازه به دنیا اورده اسم دختر دومم رو به خاطر علاقه ی دختر اولم به اریل عروس دریایی ، اریل گذاشتم بعضی وقتا دخترم اریل رو کنار خودش میزاره و باهم اون قسمت رو نگاه میکنند و دخترم به اریل میگه: چه خوبه که تو از توی کارتن امدی پیش من وقتی اینو میگه کلی میخندم احساس میکنم باور کرده این خواهرش همون اریل توی داستانه امروز وقتی داشتم روزنامه میخوندم صدای باز شدن شیر اب توی حموم رو شنیدم تصور کردم دخترم داره حموم میکنه اما .... دیگه داره زیادی طول میکشه روزنامه رو گذاشتم کنار رفتم طبقه بالا نزدیک در حموم شدم که شنیدم دخترم گفت: اریل کوچولو حالا شنا کن و برو . ممنونم که امدی پیشم، حالا وقتشه بری در حموم رو باز کردم دیدم دختر کوچیکم اریل ته وان غرق شده و دختر دیگم بهم لبخند میزنه ^^^^^*^^^^^
♦♦---------------♦♦ من و پدر و مادرم به تازگی وارد یک خونه ی جدید شدیم . میگن این خونه مربوط به سال 1987 که به تازگی صاحب خونه از اینجا رفتن . این خونه نسل در نسل برای یک خانواده بوده و حالا این خانواده همه چیز رو گذاشته و رفته وارد خونه شدیم ، من 6 سالمه و مادرم یک بچه ی دیگه تو راه داره . همه چیز خوبه و پدرم هر 40 دقیقه یک بار مادرم رو میبوسه و بقلش میکنه. در حال چیدمان خونه بودیم که زنگ در خونه زده شد . در رو باز کردیم و همسایه های جدید با دست گل و شیرینی و کمی نان محلی از ما پذیرایی کردن و خوش امد گفتن کمی حرف زدیم و یکی از همسایه ها که پیرزن محترمی بود به مادرم گفت امیدوارم شما دیگه تو این خونه با ارامش زندگی کنید نمیدونم چه بلایی سر خانواده ی قبلی بیچاره امد که همه چیز یهو از بین رفت و بعد از هم طلاق گرفتن و از این خونه رفتن بعد از اینکه همسایه ها رفتن همه چیز مثل اولش شد و باز شروع کردیم به چیدن خونه خوب که همه چیز رو چیدیم مادرم پیشنهاد داد که هفته دیگه که بچه به دنیا میاد بهتره اتاق طبقه ی بالا رو رنگ کنیم . اتاق طبقه ی بالا یک اتاق خیلی کوچیک و بامزه بود که با کاغذ دیواری های کودکانه قشنگ تر شده بود . احساس کردم این اتاق باید برای بچه ی کوچیک تر خانواده ی قبلی باشه. چون همسایه گفت خانواده ی قبلی هم دقیقا مثل شما بودن یه بچه تو راه داشتن و یه پسر دیگه همسن پسر شما که متاسفانه وقتی نوزاد به دنیا میاد مادر متوجه جنازه ی خونین بچه میشه و ازاون موقع به بعد همه چیز خراب شده و بعدم از هم طلاق گرفتن مادرم پیشنهاد داد برای از بین بردن انرژی بد این ااتاق کاغذ دیواری هارو بکنیم و رنگ کنیم . مادرم شروع کرد به کندن کاغذ دیواری های اتاق که ناگهان متوجه ی قسمتی از کاغذ دیواری شد که انگار از قبل کنده شده بود . وقتی کاغذ دیواری رو برداشتیم و پاره کردیم متوجه ی یک نوشته با دست خط کودکانه ای شدیم که با مداد شمعی نوشته بود : من بچه رو کشتم ♦♦---------------♦♦
^^^^^*^^^^^ من یه برادر داشتم. یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود. اما از دستش دادم ماجرای از دست دادن برادرم این بود که ما وقتی خیلی بچه بودیم تو خونه ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم . ته مزرعه یه کلبه ی چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و روزی شاید 10 بار میگفت هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید نمیدونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم جوری با ما سر اون کلبه رفتار میکرد که انگار دشمنش هستیم حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک اون کلبه تا برم برش دارم پدرم از پنجره خونه منو دید و بدو بدو امد بالا سرم و اونقدر منو زد که از حال رفتم و گفت دفعه دیگه حتی نزدیک این کلبه بشی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم که میکنم پوستتو پدرم چشاش کاسه خون بود وقتی مادرم اشتباهی و یا وقتی حواسش نبود اسم اون کلبه رو میاورد، چند بار مادرم رو هم زد چون مادرم فقط اسم کلبه رو اورده بود یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه . تا دیدمش بدو بدو رفتم سمتش و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفته سمتش نریم؟ باور کن به جان مامان میکشه همرو گفت نگاه کن ، درش بازه. من میخوام برم توش ببینم من اونقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین بدو بدو رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم وقتی از اتاقم بیرون امدم نزدیک شام بود . رفتم تو اشپزخونه و دیدم مادرم و پدرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میزه و سه تا تکه گوشت مادرم چشاش پر از خون و اشک بود و پدرم داشت با میل غذا میخورد گفتم داداش کو ؟ پدرم گفت کدوم داداش ؟ ما جز تو پسری نداشتیم ، تو هم هیچ داداشی نداشتی و نداری . خوب ؟ !اما من میدونم من یه برادر داشتم همیشه ^^^^^*^^^^^
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ^^^^^*^^^^^ سه سال پیش ما داخل یکی از کوچه های نیاوران زندگی می کردیم خونمون مثل الان بزرگ بود چهار تا خواب داشت که دو تا ش توی راه رو ورودی بود یکیش کنار آشپزخونه و یکیش انتها خونه بود که یه بالکن بزرگ داشت که خواهرم ویدا اون رو برداشت اتاق کنار آشپز خونه مال من شد و اتاق های توی راه رو یکیش مال مامان و بابام و یکی دیگش برای مهمون ازهمون اولم که ما وارد این خونه شدیم حس خوبی به اتاق کنار آشپزخونه نداشتم یه شب داخل اتاقم بودم داشتم با گوشیم ور می رفتم خوابم نمی برد که یهویی صدایی از حموم داخل اتاقم شنیدم صدای قدم زدن حموم داخل اتاقم بزرگ بود و طبق معموم یه جفت دمپایی جلوی در حموم داشتم سرم رو خم کردم از روی تخت دیدم که دمپایی هام نیست از بچه گی عاشق ماجراجویی بودم ولی این دفعه دلم ریخت از ترسم سمت حموم خوابیدم تا اومد چشام گرم بشه صدای خیلی مهیبی از آشپزخونه اومد صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف بود دیگه نمیتونستم نرم پاشدم در اتاقمو باز کردم رفتم سمت آشپز خونه هیچ کسی اونجا نبود در تمام کمد ها باز بود ولی کسی اونجا نبود رفتم سمت اتاق خواهرم دیدم خواهرم داره با عروسکش حرف می زنه خیلی عجیب داشتم به سمت اتاقم که پاهام به کناره ی مبل گیر کرد و افتادم راستش صبح روی تختم از خواب بلند شدم برای صبحانه که رفتم مادرم گفت صبح بابات دیده روی زمین افتادی بردت تو اتاق وقتی از خواهرم پرسیدم تو برای چی بیدار بودی گفت که من اونشب پیش مامان و بابا خوابیده بودم وقتی هم رفتم آشپز خونه رو دیدم تمیز تمیز بود
برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دربيرون شهردرون كلبه اي چند جوان مشغول احضار جن بودند كه ناگهان صداي سم اسبي ميشنوند وقتي بيرون ميروند تا ببيند صدا از چيست كه با يك جن مواجه ميشوند و به سرعت به داخل كلبه رفته و در را بستند ولي جن كلبه را اتش زد و رفت اما خيلي سريع اتش به شكل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند سه سال بعد يك پسرجوان به نام محمد كه علاقه زيادي به جا هاي جن زده داشت وكارش احضار روح و....بود از دوستانش ميشنوه كه در دل جنگل كلبه اي هست كه به كلبه شيطان معروفه وهركي رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پيداكردند محمد ابتدا نميخواست به اين جاي خطرناك بره اما خيلي كنجكاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و كلبه شيطان را افتادند همين كه به جنگل رسيدند موجودي عجيب با سم از جلويشان رد شد كه هردو خشكشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت 4 صبح بود كه به كلبه رسيدند درون كلبه رو گشتن ولي چيز ترسناك و مشكوكي نبود رضا گفت اين مردم خرافاتي هستن اينجا كه چيزي نيست محمد گفت فكر كنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اينجا بمونيم رضا هم گفت 1شب چيه1سال بمونيم هم چيز ترسناكي سراغمون نمياد خلاصه شب شد و حدود ساعت 8 بود و رضا ومحمد بيرون كلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت 12 باهم از گذشته گفتن و هردو براي خواب اماده شدن ولي همين كه اومدن برن تو كلبه دهنشون از تعجب بازموندچون كلبه نبود رضا گفت كلبه كو؟ محمد گفت بيا بريم تا بلايي سرمون نيامده به سمت ماشين رفتن ولي از با ديدن صحنه خشكشون زد از ماشين خون ميجوشيد محمد داد زد فراركن رضا به سمت كلبه باز گشتن و كلبه سر جايش بود و درحال سوختن و صداي خنده شيطاني همه جا رو گرفت و هردو از ترس بيهوش شدند وقتي چشم باز كردند درون كلبه بودند و دستو پايشان بسته بود و شخصي در حال تيز كردن چاقويي بود و يك دايره شيطان هم وسط كلبه بود و چند نفر ديگه كه مردمك چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دايره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سكوت سنگيني بود تا اينكه همان كسي كه داشت چاقو را تيز ميكرد به طرف محمد رفت با چاقو بازويش را خراشيد و مثل وحشيا شروع به خوردن خون كردند و چند لگد با سم هايشان به محمد زدند محمد كه ديگه جون نداشت با صداي ضعيف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بيهوش شدند وقتي محمد چشم باز كرد درون بيمارستان بود رضا هم كنارش و رضا داد زد دكتر بيا اينجا دكتر گفت خدا رو شكر كه حالت خوب شد ديشب شمارو يكي گذاشته بود جلوي بيمارستان و رفته بود محمد تعجب كرد و از رضا ماجرارا پرسيد و رضا گفت چيزي نميدانم وقتي تو گفتي بسم الله منم بيهوش شددم وقتي بهوش اومدم جلو بيمارستان بوديم و تورو اوردم پيش دكتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت كنه
برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت خونه ماتویه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنهاتو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه دختر خیلی زیبا باموهای بلند و بور وصورتی زیبا داشت زیر دخت بود وخیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه و پا نداره همونجا از ترس ازهوش رفتم وباسروصدایی ب هوش اومدم ودیدم مادرم اینابالاسرم ایستادن اول فک کردم وهم وخیاله وبه کسی نگفتم اما چندروز بعد دوباره دختره رو دیدم ک ایندفه خودش به حرف اومد وگفت ادم ؛ نترس به کسی نگو منو دیدی من خونم این درخته فقط نذار بچه ای نزدیک این درخت بیاد یا حیوونی ب پای این درخت نبندین منم ازترس اینکه بلایی سرم نیاره حرفی نمیزدم تا یه روز که خونه نبودم مادرم اینا یه گوسفند ب درخت بسته بودن شب با سروصدایی ب حیاط دویدیم ودیدیم گوسفند ب هوامیره وبه زمین میاد اما اسیبی بهش نمیرسه باهزار ترس ولرز حیوونو ازدرخت جدا کردیم ولی دیگه چیزی نشد بچه خواهرم تازه راه رفتن یادگرفته بود میرفت نزدیک درخت اما باترس وجیغ وگریه برمیگشت منم تحمل راز توی دلم رونداشتم و به مادرم گفتم چی دیدم واونم بی مهابا همه جا جار زد اما دیگه دختره رو ندیدم تابعدمدتی رفتم صحرا واسه ی خارکنی احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم دیدم همون دختره اما ایندفه پاداشت ازش پرسیدم ک چرا این مدت نبوده ؟ گف تورازدار خوبی نبودی و من مجبورشدم برم وبعد باچوب افتاد دنبالم اینقد و اینقد با چوب زدم که بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم شب شده بود و توی جایی مثل قبر خوابیده بودم اینقد ترسیده بودم که تاخونه میدویدم داد میزدم وقتی رسیدم مادرم اینا باتعجب ب سروصورت کبودم و حالت وحشت زده ام نگا میکردن فرداش پیش یه دعانویس رفتیم گفت که تنها راهش ترک اون خونس و گرنه بازم سراغت میاد و ما مجبورشدیم از اونجا بریم ولی هرکس بعدما به اون خونه رفت ماجرایی مشابه ما واسشون پیش میومد
این داستانی که میگم دقیق دقیق برا خودم پیش اومده خودم یعنی همین شیخ المریض یه شب رفتم تو اتاق بابا و مامانم و افقی رو تخت خوابشون دراز کشیدم و خوابم برد و مثل اینکه مامانم قبل خواب میاد و چادرش رو روم میندازه که سردم نشه ساعتای دو یا سه بود همینجوری که خواب بودم یواش یواش یه گرما دور مچ پاهام و دستام احساس کردم چشمام رو تا جایی که جا داشت باز کردم ضربان قلبم شدید رفته بود بالا طوری که صدای تاپ و توپ قلبم رو میتونستم بشنوم چادر مادرم رو صورتم افتاده بود و نمیتونستم دقیق از پشتش ببینم چه خبره ولی تا اون حدی که میتونستم ببینم این بود که چهارتا موجود سیاه دست و پامو گرفتم نه میتونستم جیغ بزنم نه میتونستم تکون بخورم از ترس زبونم بند اومده بود بعد برا اینکه خودمو گول بزنم با خودم با توجه به مستندای علمی که دیده بودم گفتم حتما پی هاش و اسیدی و بازی شدن مغزمه که فکر میکنم همیچین شدم همیطوری که با خودم به این چیزا فکر میکردم یواش یواش دیدم دارم از تخت جدا میشم از ترس داشتم میمیردم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم فرار کنم نه حتی آب دهنمو قورت بدم همیطوری میومدم بالا تر تا جایی بالا اومدم که چراق وسط اتاق رو مستقیم میتونستم ببینم احتیاج به بالا نگاه کردن نداشت شروع کردم انواع عربی و سوره و صلوات و قل هو الله و بسم الله و هر چی که بگید رو تو دلم گفتن از پیغمبر خودمون بگیرید تا پیغمبر های ناشناخته و ابداعی از خودم میگفتم هر بار که صلوات و بسم الله میگفتم تو دلم پایین تر میومدم همیطوری تند و تند میگفتم گوز خوردم و صلوات و بسم الله میفتم تا اینکه کمرم اومد رو دشک انگار آزاد شده بودم چون بابام خوابش حساسه و اگه بد بخواب بشه خیلی اذیت میشه بدون سرو صدا و حتی بدون اینکه چادرو از روم بزنم کنار فرار کردم تو حال حتی جرات نداشتم برگردم پشتمو ببینم که چی بوده فقط فرار کردم رفتم کنار بابام خوابیدم کمرم رو یواش چسبوندم به کمر بابام چشمام همش به درو دیوار بود که اگه چیزی دیدم جیغ بزنم یکم گذشت یواش یواش خوابم برد دوباره دیدم دور مچ پام گرم شد خودمو چسبوندم به مبلا تا صبح پلک نزدم و همیجوری که تکیه داده بودم به مبلا فقط اینور اونورو نگاه میکردم و هر بار که تلویزیون یا یخچال برا خودشون قلنج میشکستن من تا مرز سکته میرفتم این داستان ماله تقریبا سه یا چهار سال پیشه
مجيد محسني پسري جوان و پرتلاش بود كه شبانه روز در استخري واقع در غرب تهران كار ميكرد او از صبح غرق در بوي كلر و حوله هاي نمناك وي بخار و اوكاليپتوس ميشد شبها هم كارش تي كشيدن و تميز كردن استخر بود وبعد با يك كوه خستگي در اتاق كوچكي كه همانجا داشت ميخوابيد يكروز صبح استخر از باقي روزها بدليل تعطيلات شلوغ تر شده بود آنروز خيلي طولاني و كسالت آور بود تا موقع غروب شد و هوا رو به تاريكي رفت...مجيد مثل هرروز براي خدمات رساني به قهوه خانه چوبي وكوچكي كه بالا اسخر بود رفت روي تختي درگوشه به پشتي سرخ رنگ تيكه زد و سيگاري روشن كرد،هنوز اولين پك رو نزده بود كه نماي تخت روبرو نگاهشو جذب كرد يك پيرمرد مو سفيد صورتش رو گرفته بود و آرام اشك ميريخت مجيد با سردرگمي از جا بلند شد و بسمت پيرمرد رفت و گفت پدر جان چيزي شده چرا ناراحتي؟؟ پيرمرد نگاهي گذرا كرد و گفت: ياد پسر كوچولوم افتادم سپس چند لحظه سكوت بين آن دو حكم فرما شد مجيد گفت خوب...چيزيش شده؟؟؟ پيرمرد آب دهان قورت داد و گفت: حدود 10 سال پيش يه همچين شبي من و پسرم با چندتا از دوستام آمديم اينجا ، اونموقع اينجا تازه ساخته شده بود وامكاتات الان رو نداشت،پسرم آنزمان 6 سالش بود و در استخر مشغول آب بازي بود من و دوستام تو سونا گرم حرف زدن بوديم و اصلا متوجه پسرم نبودم اون مثل باقي بچه ها شيطنت داشت و داشته كنار اسختر مي دويده كه پاش ليز ميخوره و با سر به لبه سنگي اسختر برخورد ميكنه بعد هم مي افته تو گودي استخر و ميره زير آب...!!! هيچكس حتي غريق ها هم متوجه نميشن.تا اينكه جسد خونينش روي آب مياد من دقيقا اون موقع اونجا بودم..هق هق پيرمرد به گريه تبديل شد همه استخر داد ميزدنن و از آب بيرون آمدن.... پسرم عاشق گربه كوچولوش بود يكسال بعد از مرگش اون گربه هم دق كرد و مرد مجيد با افسوس گفت: خدا بيامرزه پسرتو از جاش بلند شد و به سمت پيشخون رفت تا براي پيرمرد آب قند بياره اما وقتيكه برگشت هيچ اثري از پيرمرد نبود شب به نيمه رسيد و بالاخره وقت تعطيل شدن اسخر رسيد همهمه تمام شد و همه با شادي به خانه هايشان برگشتند مجيد با بي حوصلگي جلوي در رو تي كشيد و چند تا سطل حوله بزرگو جابجا كرد بشدت احساس خستگي و خواب آلودگي داشت درو قفل و چراغ ها رو خاموش كرد و در عرض راهرو قدم برداشت، تنها صدايي كه سكوت رو ميشكست صداي دنپايي پلاستيكي اش بود به اتاق كوچكش رسيد چراغ طلائي را روشن كرد رختوابش رو پهن كرد و راديو كوچكترشو هم روشن كرد و در حالي كه زير پتو گرم خوابيده بود به صداي راديو گوش ميداد كه يكدفعه صداي شلپ بلندي از استخر آمد انگار كسي به داخل آب پريده باشه! با خودش گفت باز خيالاتي شدم و بي توجه پهلو به پهلو شد تا يه خواب لذيذ بكنه كه چند ثانيه بعد صداي فرياد و كمك خواستن يك بچه بطرز گوشخراشي از استخر آمد كه آب رو وحشيانه ميشكافت...مجيد با دلهره زياد از جا پريد و بدو بدو به سمت اسخر رفت اما از تاريكي هيچ چيزي معلوم نبود تا برقو روشن كرد سرو صدا قطع شد و آب ساكن و آرام بود مجيد نفس عميقي كشيد وپيشانيشو ماليد و باخودش گفت:بدجور اعصبام بهم ريخته دارم ديوونه ميشم چراغو خاموش كرد و دوباره به اتاق برگشت هنوز داخل تشكش نرفته بود كه دوباره سرو صدا شروع شد اينبار سريع تر از قبل دويد و چراغو زد دوباره سكوت برقرار شد مجيد فرياد خفيفي زد كه يكدفعه به شوك تبديل شد وسط آب دايره خونين شكلي تشكيل شده بود و لاشه گربه مرده اي به طرز فجيحي روي آب بود عقي زد با حالت چندش آوري كه داشت با چوب غريق نجات لاشه رو بيرون آورد و بسمت كمد رفت و يك گوني برداشت تا لاشه رو داخلش بزاره و وقتي دوباره برگشت اثري از لاشه نبود بلند داد زد: لعنتي..اينجا چه خبره من ديوونه شدم!!!! و درحاليكه فوش ميداد رفت تا بخوابه و با خودش گفت هر اتفاقي بيفته ديگه از جاش بلند نشه به سمت اتاق رفت اما در اتاق بسته و قفل شده بود با مشت به در كوبيد اما هيچ فايده اي نداشت در عوض صداي نعره يك گربه از سونا بگوشش خورد با عصبانيت چوبي از كنار در برداشت و به داخل سونا رفت اما باز اثري از چيزي نبود و توي بد دامي افتاد در سونا قفل شده بود و بخار از سنسور به شكل فجيحي بيرون ميزد مجيد فرياد زد: نهههههههههههههههههه بخار بيشتر و بيشتر شد تا حدي كه شيشه داشت ترك ميخورد از شدت حرارت مجيد تمام لباساشو در اورد و به سمت حوض آب سرد رفت كه خالي بود و شير هم هرچي باز كرد آب ازش نيومد بخار و گرما تا حدي رسيد كه تمام تنش از گرما سوخت و تاول زد مجبد فقط داد ميزد از درد : سوختممممممممممممممم آآآآآآي تا اينكه يكدفعه سنسور خاموش شد و در باز شد مجيد با آخرين توانش دويد به ته راهرو كه يكدفعه پاش ليز خورد و با سر به زمين خورد و به داخل آب پرت شد سرگيجه شديدي داشت تنش بقدري سوزش داشت كه انگار تو درياي سوزن داغ افتاده از هوش رفته بود و همه چيز در تاريكي دور سرش ميچرخید يكدفعه دست لزجي از زير آب پاشو گرفت و با فشار به ته استخر برد تلاشهاي مجيد بي فايده بود وزودتر از آنكه فكرش رو كنه تسليم مرگ شده بود! فرداي آنروز وقتي رئيس استخر وارد شد جسد خونين و بي جان مجيدو ديد كه روي آب آرام شناور بود و خونش تمام آب رو سرخ كرده بود ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ عاقا اگه با این مدل داستانا حال میکنید تا براتون بزاریم هر دو سه روز یبار کامنت کنید تا اگه دوست دارید بزاریم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم